تفاوت هاست که زندگی را این همه خواستنی می کند. اینکه آدم، زاده ی محیط و شرایط، ناچار درگیر دوروبری ها و مسائل پیرامون خویش و انتخاب های پی درپی در لحظه است. اینکه آدم تا چه حد بتواند جوابگوی وجدان خود باشد.
سال های سال بود که آقای تنچ دوتا خط نامه ننوشته بود. حالا گرفته بود نشسته بود پشت میز نجاری کارگاهش ته قلم را می مکید. وسوسه ی عجیبی خوره وار افتاده بود به جانش که بردارد همین جور الاّبختکی نامه ای به آخرین نشانی «خانواده» راهی کند. تیری تو تاریکی. سعی خودش را هم می کرد، اما آخر وقتی نشود دانست آن سر دنیا کی زنده است کی مرده نوشتن نامه از بزمْ آرایی تو مجلسی که آدم هیچ کدام مهمان ها را نشناسد هم مشکل تر از آب درمی آید.
پدر خوسه از روی شرمساری حرکتی به دستش داد، انگار می خواست حضور خودش را منکر شود. انگار می خواست بگوید گورش را گم کرده به جای دوردستی رفته پاک از نظر ناپدید شده است.