یادش آمد «کانر» که نوزاد بود و همه بهش توجه می کردند، «دانل» چقدر ازش بدش می آمد. یا اسباب بازی تازه ای که می دادند به «کانر»، حتی اگر زیادی بچگانه بود، «دانل» طوری اوضاع را دست می گرفت که آخر سر خودش تعیین کند «کانر» کی می تواند با آن بازی کند و کی نمی تواند. «کانر» همیشه خیلی راحت می گذاشت این کارها را بکند، انگار که طبیعی باشد. ولی حالا دیگر طبیعی نبود، همین طور که واقعا هم طبیعی نبود این دو توی خانه با هم تنها بمانند.
خانه را در غیاب خودش تصور کرد که لابد چقدر عجیب می شود. فهمیده بود که تغییرات زندگی پسرها دیگر برایشان عادی شده. مثل او نبودند که بخواهند تمام حرکت ها و تمام لحظه ها را زیر نظر بگیرند و دنبال نشانه های چیزی بگردند که از دست رفته یا ممکن است رفته باشد. مرگ پدرشان وارد بخشی از وجودشان شده بود و، تا آن جا که «نورا» می توانست ببیند، خودشان از آن آگاه نبودند.
خودشان نمی توانستند ببینند چقدر همیشه آشفته اند و شاید کسی جز «نورا» هم نمی توانست ببیند؛ با خودش گفت این حس و حال دیگر رهایش نمی کند، تا سال ها رهایشان نمی کند. اصلا نباید تعجب می کرد که یک روزی زود برسد خانه و ببیند دارند با هم دعوا می کنند. باید هر کاری می توانست، می کرد تا بدگمانی بچه ها نسبت به هم و نسبت به همه آدم های اطرافشان کم شود.