نوعی جدید از جادوی ادبی.
مسحورکننده.
یک یادآوری جذاب از این که درک گذشته ممکن است دهه ها به طول بینجامد.
من آدم سرد و بی عاطفه ای هستم. اگر به اندوه بزرگی مبتلا شوم، موانع را از سر راه برمی دارم تا این فقدان ژرف درونم وارد نشود.
پروست نوشته است: «ما فکر می کنیم دیگر عاشق مرده هایمان نیستیم، ولی ناگهان چشممان دوباره به دستکشی قدیمی می افتد و اشکمان سرازیر می شود.» نمی دانم چه شده بود. دستکشی در کار نبود.
اگر صادق باشم، باید بپذیرم واقعا به رمضان به عنوان شخصی که برای مدتی به او نزدیک بودم، فکر نکردم. ما در دهه ی بیست سالگیمان چنان سرگرم هستیم که آدم های دیگری می شویم. آیا از این که او را به اندازه ی کافی دوست نداشتم، احساس گناه می کردم؟