مثل اینکه فلاسفه و دانشمندان کاری نداشته اند جز اینکه حیوان بودن انسان را به رخش بکشند… می بیند که اگر اختلاف نظری هست، مربوط به خندان و اجتماعی و متفکر بودن انسان است، اما در مورد حیوان بودنش، هیچ تردیدی ندارند، یعنی انسان را هریک از این دانشمندان، نوعی حیوان می دانند و برای اثبات این مدعا هم چه زحمت ها نکشیده اند و چه آثاری که به وجود نیاورده اند!
ادرم اهل روستای پنجشنبه از استان ( اردو ) بود. این آبادی بین دو دماغه قرارگرفته وخیلی جای قشنگی است.
پدربزرگ محمد دو ماه بعد از عروسی با مادر بزرگم به سربازی می رود. در آن موقع مادربزرگم مادرم را حامله بود. گویا سال ۱۹۰۰ یا دو سال بعد از آن بوده مدت چهار سال از پدربزرگم خبری نبود. بعد از ۴ سال به آبادی برمی گردد. پدربزرگم برای اولین بار ( دختر سه ساله و نیمه اش را می بیند بعد از چندی پدربزرگم دوباره برای سربازی ( احتیاط ) احضار می شود وقتی دوره ی احتیاط تمام می شود و بعد برمی گردد. حنفیه پنج سال و نیمه بوده است!
وقتی واحد ما جلو پادگان صف کشید که به طرف میدان مشق حرکت کنیم، سگ ها هم مثل هرروز پیدایشان شد. شروع کردند به جست وخیز و دویدن. اصلا آن روز از روزهای دیگر هم سرحال تر بودند. گردوخاکی بلند کرده بودند که تماشا داشت. اما سگ حنایی من خیلی جدی بود. کنارم ایستاده بود که مثل هرروز تعلیمات نامه ی نظامی را به دهانش بدهم. اصلا قاطی سگ های دیگر نمی شد، منتظر بود که مثل هرروز انجام وظیفه کند، اما من دو دل بودم. فکر می کردم شاید صورت خوشی نداشته باشد که جلو چشم یک عده بازرس تعلیمات نامه ی نظامی را به دهان سگ بدهم، نمی دانستم از این کار خوششان می آمد یا بدشان می آمد. شاید از اینکه موفق شده بودم سگم را این جور تربیت کنم، خیلی خوششان می آمد. فکر می کردم بهتر است تعلیمات نامه ی نظامی را به دهان سگم بدهم و خودنمایی کنم، اما می ترسیدم آن ها بدشان بیاید و عصبانی شوند. بالاخره تصمیم گرفتم این کار را نکنم.