بلا نمانده بود که سر قدری ما به خاطر دو فرزندش نیامده باشد. به راحتی می شود حدس زد یک مرد زن مردۀ کم درآمد که سرپرستی دو دختربچه را برعهده دارد با چه بدبختی ها و گرفتاری هایی سروکله می زند. زنی که قدری نیمی از درآمدش را بابت نگهداری فرزندانش به او می داد، آنها را توی کوچه و دم در خانۀ همسایه ها ول می کرد به امان خدا.
زنک را بیرون کرد و به جای او پیرزنی را به خانۀ فکسنی اش که فقط یک خواب داشت آورد. این یکی که از مادربزرگش هم پیرتر بود، بعد یکی دو ماه لمباندن و پروار شدن، گفت: «اگه با من ازدواج نکنی، بچه هات و نگه نمی دارم.
این شد که بچه ها را برداشت و برد روستاشان و گذاشت پیش یکی از اقوام. وقتی دید این یکی هم با پولی که برای مراقبت از بچه ها می فرستد برای خودش اسب و گاو و ماشین خریده، دیگر زله شد. این وسط مردی که زنش خیلی بچه دوست داشت و بچه دار نمیشد، از قدری خواست سرپرستی بچه ها را به آنها بدهد. یک ماه نگذشته بود که گفت: «سر جدت بیا بچه هات و ببر! خونه زندگیم به باد رفت!» اهل محل برایش حرف درآورده بودند که بچه هایی را که از معشوقۀ مخفی اش دارد، آورده نشان زنش بدهد!
مدتی بعد، دوست خیری پیدا شد و بچه ها را برد به شهری که خودش در آن زندگی می کرد. این بار هم خبرنگارها، این جاسوس های آماتور که هرروز هم تعدادشان بیشتر میشد و هر وقت دختری در هر جای ترکیه ناپدید میشد گزارشش را می دادند، در روزنامه هایشان نوشتند: «دختران قدری توسط بچه دزدی ربوده شده اند.