از ماچکا تا دولماباهچه، همین طور به چیزهای ناممکن فکر می کردم و می رفتم. به استادیوم رسیدم. از شلوغی، قیامتی برپا بود. امکان نداشت بشود از خیابان رد شد. معلوم نبود اینها چطور می خواستند وارد استادیوم شوند. در ازدحام جمعیت، آدم ها از این طرف به آن طرف کشیده می شدند. موجی از جمعیت می آمد و پنجاه متر به عقب می رفتم. از جلو هول می دادند، بیست قدم عقب می افتادم. از پشت هول می دادند، سی قدم جلو می افتادم. از چهار سمت در فشار بودم و مثل فرفره دور خودم می چرخیدم. جایی گیر افتادم که دیگر جم خوردن از آنجا ممکن نبود. فکر نکنید که خودم را تسلیم موج جمعیت کرده بودم. خیلی تلاش می کردم، اما فایده نداشت. نزدیک به یک ساعت تقلا کردم، ولی نتواستم از آن ازدحام جمعیت خودم را بیرون بکشم. داشتم فکر می کردم که دیگر نمی توانم از میان این همه آدم خلاصی پیدا کنم. این قدر تنه زدند و هولم دادند و فشار به من وارد شد که فکر کردم دارم نفس های آخرم را می کشم.
به سمت قصابی رفتیم. دیدیم چنان صف درازی دارد که انتهایش پیدا نیست. آنهایی که در صف ایستاده بودند، سر نوبت شان با هم دست به یقه شده بودند. موسی بلافاصله سوتش را درآورد و زد. با شنیدن صدای سوت، ناگهان هر کسی در جای خودش ایستاد. قصاب از مغازه بیرون آمد و رو به موسی گفت: «بفرمایین!»