نمی تونستم جلو خودمو بگیرم. دست و پاهام تیریک تیریک می لرزید. بغل دستم یه پسره نوشابه فروش وایستاده بود. شیشه نوشابه ها رو ورداشتم و به طرف داور پرت کردم. حالا خوبه کنارم شیشه نوشابه بود و چیز دیگه ای نبود. مثلا اگه نارنجک بود، طرف داور نارنجک پرت می کردم. بلبشویی شد که بیا و ببین. تماشاچی ها افتادن به جون همدیگه. یه عده می گفتن گل بود، یه عده می گفتن گل نبود. خوب همدیگه رو لت و پار کردیم. منم تو اون هیر و ویر یه بچه ده ساله رو گرفته بودم و داشتم خفه ش می کردم. واسه خاطر هیچ و پوچ کم مونده بود آدم بکشم. خدا رو شکر بچه هه گفت: «عمو جون، به خدا منم از طرفدارای تیم شمام.» اینو که گفت ولش کردم. تا بچه هه رو ولش کردم، یه یارو مثل غول بیابونی یقه مو گرفت؛ حالا نزن، کی بزن... همون جور که زیر مشت و لگد بودم، با چشم دنبال پسرم گشتم... پسر کجا بود؟! دیدم پریده وسط زمین چمن و داره حق داورو می ذاره کف دستش.
داستانهای بی مزه ای داره. شاید برای خود ترکیه ایها در اون زمان جالب بوده باشه. الان نه