اولین خاطره ایی که از دوران بچگی ام به خاطردارم آتش است. مادرم بیدارم کرد و کیسه زر دوز قرآن را به گردنم آویخت. خواهر کوچکم را از گهواره برداشت. او دعا می کرد، ناله می کرد، گیس هایش را می کند. آتش از پنجره ای که پرده هایش پاره پاره بودند می آمد تو و به صورتم می زد، یکدفعه در باز شد آدم های جورواجوری ریختند توی اتاق و هرچه به دستشان می آمد کول می کردند و می بردند بیرون مادرم فکر می کرد این ها آدم های خیر خواهی هستند و برای نجات ما آمدند اما آنها با اثاثیه هایی که غارت کرده بودند چنان با عجله و دستپاچه فرار می کردند که چیزی نمانده بود خواهرم را زیر پا لگد کنند و بکشند. چشمم به مادرم افتاد که در یک دستش ماشین خیاطی و در دست دیگرش یک قرآن بود و داشت فرار می کرد. به نظرم رسید عید است و دارند آتش بازی می کنند! اصلا نترسیدم، بعد از آنکه از آتش نجات یافتیم به یک گورستان رفتیم تمام اهالی محل که مثل ما گدا و گشنه بودند و خانه هایشان سوخته بود آنجا جمع بودند و تو هم می لولیدند. بعدها اسم محله ای که آن شب سوخت فهمیدم (یی چشمه)
کتاب اینم شد زندگی!؟