متین رفته بود تو فکر. سگرمه هاش رفته بود تو هم و چشماش هی ریزتر می شد. پیشونیش خط افتاده و ابروهاش رسیده بودن به هم. داشت واقعا فکر می کرد. من فقط نگاهش می کردم. یعنی نمی خواستم مزاحم فکر کردنش بشم. راستش از طرفی هم خیلی دوست داشتم ببینم چه جوری فکر می کنه؟ اصلا فکر می کنه یا نه؟ تا این که فکر کنم متین متوجه کنجکاوی من شد و دوباره رفت سراغ پرنده ها. باز اول دلش سوخت براشون، بعد عصبانی شد از دست شون، بعدش هم که فحش و بد و بی راه دیگه.
می گفت اونا از حلزون هم کندترن. می گفت عین یه گله گاو صاف می رن زیر تورها. می گفت جلو چشماشون دوستاشون می رن تو قفسا ولی انگار نه انگار. می گفت هیچ حیوونی به نفهمی اونا ندیده. می گفت حق شونه خب. هر حیوونی ان قدر ابله باشه می گیرنش، معلومه دیگه. نمی دونم چرا این بار حرفاش ساختگی اومد برام. انگار که داشت منو می پیچوند. برا همین بلند شدم و گفتم: بهتره که بریم. دیر شد، نه؟
هیچی نگفت و راه افتاد. سلانه سلانه راه می رفت. پشتش یه کم خم بود و پاهاش هی می خوردن به هم. تو هر قدم می گفتی الانه که بیفته زمین. عصبانیت جون نذاشته بود براش. دیگه اعصاب هیچ کاری رو نداشت. حتی راه رفتن معمولی. از جلو قهوه خونه فیضی که رد می شدیم من رفتم تو، اون هم پشت سر من. هیچی نمی گفت. راه افتاد بود پشت سر من و هرجا که من می رفتم اون هم می اومد. من طبق معمول رفتم تا ته قهوه خونه، میز آخری اگه خالی بود همیشه اون جا می نشستم. نشستم و به متین هم اشاره کردم که بشینه. اما اون انگار که تازه متوجه شده باشه که کجاست هول ورش داشت. یه نگاهی به در و دیوار قهوه خونه انداخت و برگشت سمت در...
خوب بود خیلی الی بود
الی! 😵