کتاب زنده باد قانون

Viva the law
داستان های دیگر - نویسنده ها : عزیز نسین ناظم حکمت ، مامین سیبیریاک و...
کد کتاب : 7712
مترجم :
شابک : 9786009732807
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 235
سال انتشار شمسی : 1402
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 4
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

معرفی کتاب زنده باد قانون اثر مجموعه ی نویسندگان

صمد بهرنگی برای ما بیشتر به عنوان نویسنده و با آثاری چون ماهی سیاه کوچولو ، کچل کفترباز و ... آشنا بوده است. اما بهرنگی ترجمه هایی نیز داشته است. این کتاب مجموعه ای است از ترجمه های صمد بهرنگی از آثار نویسندگان ترک زبان. این مجموعه که به کوشش سینا بهرنگی گردآوری شده است شامل سی داستان کوتاه از نویسندگان نام آشنای ترکیه و جمهوری آذربایجان نظیر عزیز نسین ، ناظم حکمت، مامین سیبیریاک،مهدی حسین، مظفر ایزگو و ... است. این داستان ها داستان هایی با مضامین اجتماعی، سیاسی، اخلاقی و با چاشنی طنز هستند. در کتاب زنده باد قانون، مجموعه ی ترجمه های صمد بهرنگی با ترتیب زمان در اختیار مخاطبان قرار گرفته شده است و نیز داستان های هر نویسنده از نویسندگان دیگر تفکیک شده است. کتاب زنده باد قانون مجموعه ای جذاب برای مخاطبان علاقه مند به نویسندگان ترک و رئالیسم اجتماعی است.

کتاب زنده باد قانون

قسمت هایی از کتاب زنده باد قانون (لذت متن)
موش کوچولویی از سوراخش بیرون آمد. کمی که گردش کرد پیش مادرش برگشت و گفت: مادر، دوتا حیوان دیدم. یکی خیلی ترسناک بود اما دیگری نمی دانی چقدر دوست داشتنی بود... مادرش پرسید: چه جوری بودند، مادرجان؟ موش کوچولو گفت: یکی لنگ لنگان این ور و آن ور می رفت و می ایستاد، کله سرخی داشت و پاهاش و بینی اش عین چنگال بود. می خواستم از کنارش رد بشوم که یکهو دهنش را یک وجب باز کرد، بال هایش را برهم زد و چنان نعره زد که از ترس موهایم سیخ شد و دست وپام را گم کردم.

منجوق بچه گربه ای بود که خیلی زرنگ و خیلی دوست داشتنی بود. روزی پاهایش را به مادرش نشان داد و گفت: مادر، من با این چهارتا پام چه کار می توانم بکنم؟ مادرش گفت: بچه جان، تاپ تاپ می دوی و یکهو خیز برمی داری. منجوق دوست داشتنی دوید و خیز برداشت، دوید و خیز برداشت. روزی هم چشم های سبزش را نشان داد و گفت: مادرجان، اینها به چه دردی می خورند؟ مادرش گفت: بچه جان، با چشم هات می توانی گوشت و جگر و موش های ریزه را ببینی.

دایی علی دوتا بز داشت که صبح تا شام دعوا می کردند و به همدیگر شاخ وشانه می کشیدند. کم مانده بود که شاخ هاشان خرد بشود و بریزد. از قدیم گفته اند که بز اگر لجش بگیرد دیگر دست بردار نمی شود. اینها هم مثل همه بزها هی کله به کله یکدیگر می زدند و گرم دعوا می شدند. دایی علی از پنجره نگاه شان می کرد و پیش خود می گفت: دیگر نخواهم آمد که میانجیگری کنم. هر اداواطواری دارید درآرید. روزی باز بزهای دایی علی سر هیچ، دعواشان شد. در باغچه سر یک مشت علف بگومگو میان شان درگرفت: ــ علف را اول من دیدم! ــ خیر، خودم دیدم! ــ نمی گذارم علف را ازم بگیری!