موش کوچولویی از سوراخش بیرون آمد. کمی که گردش کرد پیش مادرش برگشت و گفت: مادر، دوتا حیوان دیدم. یکی خیلی ترسناک بود اما دیگری نمی دانی چقدر دوست داشتنی بود...
مادرش پرسید: چه جوری بودند، مادرجان؟
موش کوچولو گفت: یکی لنگ لنگان این ور و آن ور می رفت و می ایستاد، کله سرخی داشت و پاهاش و بینی اش عین چنگال بود. می خواستم از کنارش رد بشوم که یکهو دهنش را یک وجب باز کرد، بال هایش را برهم زد و چنان نعره زد که از ترس موهایم سیخ شد و دست وپام را گم کردم.
منجوق بچه گربه ای بود که خیلی زرنگ و خیلی دوست داشتنی بود. روزی پاهایش را به مادرش نشان داد و گفت: مادر، من با این چهارتا پام چه کار می توانم بکنم؟
مادرش گفت: بچه جان، تاپ تاپ می دوی و یکهو خیز برمی داری. منجوق دوست داشتنی دوید و خیز برداشت، دوید و خیز برداشت. روزی هم چشم های سبزش را نشان داد و گفت: مادرجان، اینها به چه دردی می خورند؟
مادرش گفت: بچه جان، با چشم هات می توانی گوشت و جگر و موش های ریزه را ببینی.
دایی علی دوتا بز داشت که صبح تا شام دعوا می کردند و به همدیگر شاخ وشانه می کشیدند. کم مانده بود که شاخ هاشان خرد بشود و بریزد. از قدیم گفته اند که بز اگر لجش بگیرد دیگر دست بردار نمی شود. اینها هم مثل همه بزها هی کله به کله یکدیگر می زدند و گرم دعوا می شدند. دایی علی از پنجره نگاه شان می کرد و پیش خود می گفت: دیگر نخواهم آمد که میانجیگری کنم. هر اداواطواری دارید درآرید.
روزی باز بزهای دایی علی سر هیچ، دعواشان شد. در باغچه سر یک مشت علف بگومگو میان شان درگرفت:
ــ علف را اول من دیدم!
ــ خیر، خودم دیدم!
ــ نمی گذارم علف را ازم بگیری!