صورت لاغر مصطفی از سرخی هیزمها گلگونتر بود. صورت سرخش پر بود از قطرات عرق. و قطرههای عرق زیر روشنایی کوره برق میزدند. مصطفی صدای هیاهوی بوتههای گر گرفتۀ درون کوره را میشنید. به صدای آن گوش سپرد، هربار که بوتهای داخل کوره میانداخت، صدایی شبیه صدای گریۀ نوزاد شنیده میشد. با خودش گفت:«وای، بوتهها هم گریه میکنن.»