پدر من؟ پدرم هیچگاه به مدرسه نمیآمد. بهندرت میدیدمش. او در کارخانۀ مبلمانسازی، شش روز در هفته، در شیفتهای دوازدهساعته کار میکرد. گرهی درون شکمم پیچید. «چشم رفیق مدیر.» ...آیا خارجیها متوجه میشدند؟ ما در رومانی همان کاری را میکردیم که به ما گفته شده است. به ما خیلی چیزها گفته شده. به ما گفتهاند در سیستم کمونیسم همۀ ما با هم برادر و خواهریم. خطاب قرار دادن همدیگر با واژۀ «رفیق» تأکید بر برابری بینمان دارد؛ بدون هیچ طبقهبندی اجتماعی که بینمان تفاوتی ایجاد کند. برادران و خواهران شایسته در کمونیسم از قوانین تبعیت میکنند. من تظاهر به پیروی از قوانین میکردم. خیلی چیزها پیش خودم میماند، مثل علاقهام به شعر و فلسفه. به چیزهای دیگری نیز تظاهر میکردم. برای مثال، تظاهر میکردم شانۀ سرم را گم کردهام، ولی درواقع ترجیح میدادم موهایم سیخ و رو به بالا باشد. تظاهر میکردم متوجه نگاه دخترها به خودم نمیشوم؛ همچنین تظاهر میکردم مطالعۀ زبان انگلیسی تعهدی به کشورم است. «کلمات اسلحهاند. نهتنها با اسلحه، من با کلمات نیز میتوانم با دشمنان آمریکایی و انگلیسیمان بجنگم.» این چیزی بود که من میگفتم. کلاس اسلحهشناسی ما آمادهسازی جوانان برای دفاع از کشور نامگذاری شده بود. ما در چهاردهسالگی کار با اسلحه را در مدرسه فرا میگرفتیم. آیا در کشورهای دیگر، دانشآموزان زودتر از ما شروع میکنند یا دیرتر؟ یادم میآید این سوال را در دفترچۀ مخفیام یادداشت کرده بودم. واقعیت این بود که علاقۀ فراگیری زبان انگلیسی در من هیچ ربطی به جنگ با دشمنانمان نداشت. بههرحال، مگر ما چند دشمن داشتیم؟ ...کلاس انگلیسی همیشه پر از دانشآموزان دختر باهوش و ساکت بود. دخترهایی که وانمود میکردم توجهی به آنها ندارم؛ و اگر زبان انگلیسی را فرا میگرفتم، بهتر متوجه شعر آهنگهایی میشدم که غیرقانونی از رادیو صدای آمریکا گوش میدادم. بله غیرقانونی. چیزهای زیادی در رومانی غیرقانونی بود، ازجمله افکار و دفترچۀ مخفیام، ولی متقاعد شده بودم که توانایی پنهان نگاه داشتن آنها را دارم. هرچه باشد، لایههای تاریکی وزین و ضخیم است.
🔺 از نشر ابوعطا خوندمش و واقعاااا یکی از بهترین کتاب هاییه که خوندم