دست خواهرم را میان امواج پیدا کردم. «میترسم.» صدایم ضعیف بود و در میان دریا گم شد؛ همچنان که خودم. دریا من را دورتر میکشید. خیلی از هم دور بودیم. اما آلیس خودش را به من رساند. گفت: «دستم رو بگیر. وسط یه ماجراجویی هستیم.» ازآنجاییکه ششساله بودم و او خواهر عقلکل و شجاع هشتسالهام بود، حرفش را باور کردم. باور کردم کاوشگران آبهای عمیق هستیم و از سفر اکتشافی برمیگردیم. هرچند دهانم، گوشهایم و سرتاپایم پر از آب شور بود، اما خودم را دست او سپردم. دست در دست هم، با امواج میجنگیدیم. و بعد روی شنها افتادم. بابا داشت به زمین و زمان بدوبیراه میگفت. محکم به پشتم میکوبید. اسمم را بلند فریاد میزد که سرم را به درد انداخت.
🔶بیشتر به درد نوجوانها و تینیجرها میخوره. تاثیر گذاره براشون