گفتم: «صبر کن ببینم. مامان هلن گفته بود که زنعمو و بچههاش چیزی ندارن بخورن. یعنی تو برادر و خواهر داشتی؟» جیجی یکه خورد، چیزی نگفت. همهچیز و همهکس را از دست داده. حرفهای آنا میخائیلوونا معنای تازهای به خود گرفت. تعجبی نداشت که جیجی به میلا گفته بود احمق. اینجوری فرض کرده بود. پرسیدم: «چند تا برادر و خواهر بودین؟» جیجی پوشهای را باز کرد که رویش نوشته بود خاطرات هلن و نگاهی به صفحهها انداخت. بعد صفحهای را دستم داد...