داستانی تأثیرگذار درباره دوستی.
کتابی مسحورکننده در رابطه با گفتمان کنونی پیرامون بحران پناهجویان.
داستانی امیدبخش درباره التیام، همدلی، و شجاعت جوانان.
جعبه های چوبی که از آن ها به جای میز و صندلی استفاده می شد، لباس های پهن شده روی طناب هایی که بین درخت ها بسته بودند، توده های لباس های اهدایی، چادر کمک های اولیه با آن صلیب بزرگ قرمز؛ همه این ها با برج های تجاری اطراف پارک که پنجره هایی با شیشه آینه ای داشتند، تناقض آزاردهنده ای داشت. مقامات دیگر نمی توانستند شهری مملو از چادر را در مرکز پایتخت اتحادیه اروپا توجیه کنند.
هزاران بچه پناهجو تنهایی در اروپا سفر می کردند. چند نفرشان را در این مدت دیده بود، شایعات و اطلاعاتی را که رد و بدل می کردند، شنیده بود، چیزهایی درباره این که کدام قاچاقچی ها قابل اعتمادند و چه مسیرهایی امن تر هستند. بعضی بچه ها مثل خودش یتیم بودند؛ بقیه را تنهایی فرستاده بودند به این امید که بعدا بتوانند خانواده هایشان را هم ببرند.
«احمد» حتی خودش نخواسته بود در بلژیک زندگی کند. او از این کشور کوچک چیزی نمی دانست، کشوری که مثل سنگریزه ای در یک کفش، بین فرانسه و هلند گیر کرده بود. پدرش برنامه ریزی کرده بود که بروند انگلیس یا کانادا، جایی که حداقل زبانش را بلد باشند. «احمد» آمده بود بلژیک، چون «ابراهیم» می خواست بیاید اینجا.