وقتی کسی بهتان می گوید ممکن است برادر کوچکتان بمیرد، دیگر با همه چیز موافق می شوید. از برنامه های تفریحی بعد مدرسه می گذرید، چون کسی نیست شما را تا آنجا ببرد. دیگر به جای چیپس پیاز و جعفری، چیپس کلم می خورید، چون مادرتان گفته سرشار از آنتی اکسیدان است؛ یعنی اینکه سالم است. حتی حاضر می شوید به نقطه ی دیگری از کشور بروید، اگر راه حل مشکل آنجا باشد. این طور شد که سر از نیویورک درآوردیم.
این رفتارش قشنگ بود؛ برعکس مامان که کل روز حتی یک نگاه هم بهم نکرده بود. مدام حواسش به ول بود که دست هایش را بشورد تا مبادا میکروب وارد بدنش شود و یا گرانولا بهش بدهد تا انرژی بدنش کم نشود. وقتی چمدان هایمان رسید، مامان اصلا نفهمید من چمدان ول را برداشتم، این را هم نفهمید که تقریبا توی جمعیت گم شدم تا به ایستگاه تاکسی رسیدم. فکر کنم دیگر باید به این مسئله عادت کنم، اما این غریبه بودن توی یک شهر غریبه، حسی بهم می داد که آرزو کردم مامان قدیمی ام بیاید و بغلم کند؛ مثل وقتی که ول هنوز مریض نشده بود.
بابا جلو، کنار راننده تاکسی نشسته بود. داشتند درباره ی ساخت و ساز شهری حرف می زدند. باورش سخت بود که در نیویورک بودیم. فقط چند هفته از خبر درمان جدید ول و آمدن ما به نیویورک می گذشت. هواپیما بدون هیچ مشکلی از یک سر کشور آمده بود سر دیگر، اما ذهن من هنوز نتوانسته بود با سرعت اتفاقات هماهنگ شود.