رمانی عالی که به موضوع نژادپرستی می پردازد.
موجز و قدرتمند.
داستانی قدرتمند که شایستگی خوانده شدن را دارد.
من هنوز بی حرکت و تنها روی زمین افتاده ام. پلیسی که نزدیک من است دارد کله اش را می خاراند. تفنگش را در دستش تکان می دهد. پلیس دیگری شش دانگ حواسش به مامان است، انگار مامان قرار است به کسی آسیبی برساند. سپس فریاد می زند و به مامان می گوید: «برو عقب، زن!»
«نگران نباش.» این هم شغل دوم من است، اینکه به مامان و مامان بزرگ آرامش دهم. مامان بزرگ خیلی سریع نگران می شود. اسم نگرانی هایش را «احساس خطر» می گذارد. احساس می کند اتفاقات بدی در راه هستند. اما من نمی دانم این اتفاقات کی و کجا قرار است بیفتد.
فقط زنده ها می توانند دنیا را به جای بهتری تبدیل کنند. زندگی کن و شرایط را بهتر کن.
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.
چه اتفاقی می افتد وقتی دو ژانر علمی تخیلی و فانتزی، و انتظارات متفاوتی که از آن ها داریم، در تار و پود یکدیگر تنیده شوند؟
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟