چون مامان توی خانه ی آدم های پولدار کار می کند، وضع ما از خیلی ها بهتر بوده. اما بعد از اینکه می بینم خاله «مینی» برای صبحانه چه چیزی جلویم می گذارد، فکر می کنم شاید گرسنگی کشیدن اصلا هم بد نباشد. به بشقابم خیره می شوم. تکه ای نان تست ضخیم داخلش است که رویش چیزی سبز و لزج مالیده شده.
او از پله ها پایین می رود و می گوید: «زود برمی گردم. تو خیلی خوبی که داری این کار رو می کنی.» اما من خوب نیستم، کنجکاوم. این که معلوم شود مادربزرگی داری که حتی نمی دانستی زنده است، اتفاقی نیست که هر روز بیفتد.
حسابی حواسم را جمع می کنم و وارد خانه می شوم؛ اینجا جایی است که مامان در آن بزرگ شده است. هزار تا سوال توی ذهنم جرقه می زند: توی کدام اتاق می خوابیده؟ توی راهرو بالا و پایین می دویده؟ پشت پیانو می نشسته؟ امیدوارم که ننشسته باشد، چون این چهارپایه خیلی محکم به نظر نمی رسد.