دوربین را از کوله پشتی ام در می آورم و آن را روی سه پایه ام نصب می کنم. همیشه یکی از دوربین ها را محض احتیاط، برای ایده های لحظه ای به خانه می آورم. حالا می توانم بدون آن که خودم را با تماشای حرکت یکنواخت حلزون خسته کنم، ساعت ها فیلم بگیرم.
این بار ویولن به دست گرفته ام و آرشه را با سرعتی دیوانه وار تکان می دهم. پس از مدتی، ناگهان خودم را روی بلندترین جایگاه، پشت درام می بینم. دست هایم آنقدر تند حرکت می کنند که تقریبا محو شده اند.
تازه می فهمم. این گروه موسیقی یک نفره است! من دوربین را روشن کرده بودم و به خاطر اتفاقاتی که افتاد، یادم رفت خاموشش کنم. حالا که فکرش را می کنم، آن روز بعد از ظهر دوربین را تحویل ندادم.