برای این قایم می شد که اگر اتفاق بدی افتاد، کسی نبیندش. البته، اگر واقعا قرار بود اتفاق بدی بیفتد، باید آنقدر به خواهر و برادرش نزدیک باشد که اگر داد زد، بتوانند بشنوند. یا اگر میو کرد. یا غرید. نری تصمیم گرفت بهش فکر نکند. اگر شانس می آورد، به کمک نیازی نداشت.
رفتن به آن مدرسه خیلی سخت بود. کسی را قبول نمی کردند، مگر اینکه استعدادهای شگفت آوری داشت. دوستان نری حتی به خودشان زحمت هم ندادند که برای ورود به آنجا امتحان بدهند؛ همه شان برای مدرسه های راحت تر امتحان دادند.
پاهای جلویی اش پای بچه گربه نبودند؛ خزش قهوه ای و صاف بود. انگار یک شکم گرد و چاق هم داشت. اما این دماغ دیگر چه بود؟ نتوانست خوب ببیندش، ولی هیچ چیزش به بچه گربه نرفته بود. بیشتر شبیه پوزه ای دراز بود. دماغ سگ آبی. نری متوجه شد: «لعنتی! نصفم بچه گربه است، نصفم سگ آبی.» جادویش، واقعا چپکی عمل کرده.