شیشه ی ماشین را پایین کشید تا بتواند صاف تـوی صورت دخترش اخم کند. «من که اینجا سرویس بهداشتی نمی بینم.» النا گفته بود که قرار است یک سرویس بهداشتی سیار آنجا بگذارند. آهسته گفت: «می رم ته و توش رو در میارم. این دو نفر هم دارن ته و توش رو در میارن دیگه.» مادرش گفت: «اونا مردن. می تونن همه جا کارشون رو بکنن.» النا گفت: «خب خودم رو نگه می دارم.» «می خوای چهار روز خودت رو نگه داری؟» النا گفـت: «مامااان!» منظورش این بود که: قبلا درباره ش حرف زدیم. هفته ها و هفته ها درباره ش حرف زدیم. می دونم تو خوشت نمیاد. ولی من به هر حال این کارو می کنم.
«همه جنگ ستارگان رو دوست دارن.» «همه این روزا همه چی رو دوست دارن. تمام دنیا خوره ی این چیزا شدن.» «واسه این ناراحتی که آدمای دیگه هم از جنگ ستارگان خوششون می آد؟ این ناراحتت می کنه که آدمایی مثل من هم جنگ ستارگان رو دوست دارن؟» «شاید.»
آدمای از خود راضی، نمی تونن درباره ی این نظر بدن که از خود راضی هستند یا نه. این رو هیئت داوران دوستاشون باید تشخیص بده.