موقع رفتن، اصلا مجبور نبود وزن زیادی را تحمل کند؛ بازی بازی و مثلا سرخوشانه می رفت، اما هوا گرم بود و با اینکه هنوز خیلی مانده بود تا ظهر، حرارت خورشید آن قدر زیاد بود که راه رفتنش را سخت تر می کرد. همین می شد که حتی اگر بین راه هیچ توقفی نمی کرد، باز هم نیمی از زمان صبح تا ظهر را طول می کشید تا به مقصد برسد.
سلوا با دست هایی درهم گره کرده و پشتی کاملا صاف،
چهارزانو رو به معلم نشسته بود. ظاهرش این طور نشـان
می داد که تمام حواسش به معلم است، اما چشم ها و
ذهنش جای دیگری بود! نگاهش را از پنجره ی کلاس دوختـه بود به فضای بیرون و جاده ی منتهی بـه خانه را می دید. معلم، عربی درس می داد، اما سلوای 11 ساله که دانش آموز خوبی به حساب می آمد و درس را از قبل خوانده بود، حالا ذهنش را آزاد گذاشته بود تا برای خودش، جایی در آن پایین های جاده بچرخد و خاطره بازی کنـد و رویا ببافد.
«کجا داریم می ریم؟ خونواده م کجان؟ کی دوباره می بینمشون؟» نمی دانست... با تاریک شـدن هوا، مردم که دیگر جلوی پایشان را نمی دیدند، توقف کردند. اول، همه اینجا و آنجا ایستاده بودند و آهسته و زمزمه کنان حرف می زدند و یا از ترس، سـاکت شـده بودند. کمی بعد، چندتا از مردها جمع شدند و چند دقیقه ای باهم بحـث کردند. یکی از آن ها داد زد: «بر اساس روسـتاهاتون گروه بندی بشین. این جوری حتما یه آشنا پیدا می کنین.» مرد دیگری از جایی دیگر گفت: «لون آریک! روستای لون آریک بیان اینجا.» خیالش راحت شـد؛ این اسم روستایشان بود.»