هر چیزی میخواهم، اینجا هست. جعبهای وارونه، میزم و یکی دیگر صندلیام است. غذایم را روی همانجا میچینم و میخورم. کارم که تمام میشود، هنوز هوا بفهمینفهمی روشن است و توی صدفی روی زمین و نزدیک پایم، چندتا سوسک میبینم که آنجا گیر کردهاند. با ناخن سیخونکی به آنها میزنم. مردهاند، اما مرگ چیزی از زیباییشان کم نکرده. کمرشان سبز و درخشان است، با خطی براق از مرکز تا پایینتنهشان و رنگ مسی شکمهایشان هم میدرخشد. حتی اگر قرار بود بهدنبال جواهر زمین را بکنم، وقتی چیزی عایدم میشد، باید اول آن را روی خودم امتحان میکردم. چرا نکنم؟ کسی اینجا نیست که بگوید این پیرزن پاک عقلش را از دست داده است. کلاهم را برمیدارم. بههرحال این کلاه مرغوب با این گلهای شکفته، مناسب این مکان نیست. بعد با دقت و وسواس، یشمها و تکههای مس را به موهایم آویزان میکنم. با آینۀ توی کیفم نگاهی به خودم میاندازم. از نتیجه راضیام. به طرههای خاکستریام جان داده و چهرهام را از اینرو به آنرو کرده است. سر جایم آرام و بیحرکت مینشینم. دستهایم از خستگی روی زانوهایم افتاده. من ملکۀ شبپره و زنجرههای آسیابان و شهبانوی گوشخیزکها هستم.