حسین توی کمپ یزیدی ها با آن دختر آشنا شد، با ملک ناز. من که ندیدمش، اما آن هایی که او را دیده بودند می گفتند تحفه ای هم نبوده. یک دختر سبزه ی لاغر مردنی. نمی دانم حسین از چه چیز او خوشش آمده بود. اما کار دل است دیگر، دست خود آدم نیست… حسین به خاطر آن دختر نامزدش را رها کرد. بیچاره صفیه یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون. می گفت حسین را جادو کرده اند. می گفت شیطان به جلد حسین رفته که دختر خوشگل و پولداری مثل او را رها کرده و عاشق یک دختر بدبخت و بیچاره شده. همه هم به صفیه حق می دادند. راستش به نظر من هم حق با صفیه بود. کار حسین اصلا با عقل جور درنمی آمد. تازه آن دختر یک بچه هم داشت، یک بچه ی کور مادرزاد.