من همیشه احساس می کردم که پدر همین جاهاست. یعنی جای دوری نرفته. فکر می کردم همین دوروبر اس. حتی یه جایی توی همین خونه. خیلیا به ما گفتن که پدر حتما مرده، وگرنه توی این همه سال، یه خبری ازش می رسید. شاید مادرم باور کرده باشه، ولی من هیچ وقت باور نکردم. یه چیزی توی قلبم بهم میگه، پدر من هنوز زنده ست و یه روز دوباره بر میگرده. کی میدونه ؟ شاید از همین در بیاد تو و از من یه لیوان آب بخواد.
کتاب چشم هایش می خندد