سالن متروکی که دور تا دورش شیشه ای است.
دو در ورودی، رو به پارک جنگلی انبوهی باز می شود که مدت هاست به امان خدا رها شده است. یکی از در ها در گلخانه است، دیگری که در راهروی بلندی قرار دارد جزء قسمت مسکونی است.
در این سمت، پلکانی به اتاق های طبقه ی بالا و پلکان کوتاه تری به آشپزخانه و قسمت خدمه منتهی می شود.
روی تمام اثاثیه ملافه کشیده شده و معلوم است کسی در این خانه زندگی نمی کند. فقط یک ساعت قدی قدیمی که از کفن جان به در برده، در گوشه ای شق و رق ایستاده است و جدی و با ابهت تیک تاک می کند.
شخصی از سمت پارک نزدیک می شود. مردی با پالتوی تیره رنگ، کلید را در قفل می اندازد، به سختی می پیچاند، و در را هل می دهد. لولا های در به جیرجیر می افتد.
الکساندر ، مرد خوش قیافه ی شصت ساله ای، با طمانینه و احترام وارد می شود.
ساشا : این یه تله ست!
بتی: ببخشید؟
ساشا: وارد منطقه ی خطرناک شدی، اومدی تو کام گرگ. ( نزدیک زن می رود. ) وقتی پیش مادر بزرگم می مونم این جا می خوابم.
بتی: عجب و اون گرگه تویی؟
ساشا: به شرطی که تو نقش گوسفند رو بازی کنی...
بتی می خندد و شانه بالا می اندازد.
بتی: می تونم نقش ماده گرگ رو هم بازی کنم...
ساشا: دیگه بهتر...
بتی: حواست باشه. تو عالم حیوانات این زنه که حکمرانی می کنه...
مامی لو:چرا داره کار می کنه! ( دست می زند. ) خیلی خوشحالم! این پیرزن قرن هاست که در خدمت این خانواده ست... فکرش رو بکنین اگه اسباب ها زبون داشتن چی می شد؟ بچه که بودم، انقدر مطمئن بودم اشیا ما رو می بینن که قبل از هر خرابکاری، اول روی آینه و ساعت یک پارچه مینداختم تا منو نبینن.
ساشا: حالا چی؟
مامی لو:هنوزم ازشون حساب می برم ولی خودم دیگه خرابکاری نمی کنم.
ساشا: مامی لو دیگه انقدرهام که می گی پیر نیستی.
مامی لو:وا؟ یعنی فکر می کنی خودم رو به پیری می زنم؟