خانم پومره: ( دستانش را به هم می زند. ) خلاصه شاهنامه اولش خوشه، دخترم که هیچ اهل عشق و عاشقی نبود حالا دیگه بیا و ببین که یک دل داده و صد دل گرفته...
دیان: ( ناخواسته مردد است. ) چه حرف ها! یک دل داده و صد دل...
خانم پومره: خب چرا دیگه! این مرد واسه این که دل تو رو به دست بیاره سال ها پدرش در اومده. انقدر دور و برت پلکیده انگار که می خواد فتح خیبر کنه، مردی که تو رو بیشتر از اونی که تو دوستش داری دوست داره، خیلی پیش از این که تو عاشقش شی عاشقت شده.
خانم پومره: دوباره ازت خواستگاری نکرده؟
دیان: نه ظرف این چند ماه.
خانم پومره: اگه می کرد قبول می کردی؟
دیان: نمی دونم.
خانم پومره: عجب بچه ی ننری!
دیان: نه مامان من نگرانم، می ترسم. دیگه رفتارش مثل قبل نیست. بعضی وقت ها وقتی در کنار هم کتاب می خونیم خمیازه می کشه. دیگه وقتی چند ساعت از هم جدا می شیم مثل یک بچه ی هراسان که از بلا جان سالم به در برده به طرفم نمی دوه.