این اثر ما را دعوت می کند تا درباره ی ماهیت حقیقی عشق از خودمان سوال بپرسیم.
با گفت و گوهایی به یاد ماندنی و تکان دهنده.
«از کجا بدونم راست می گید؟» «از بی قوارگیش، دروغ ظرافت داره، هنرمندانه است، اون چیزی رو بیان می کنه که باید می بود، در حالی که حقیقت محدود می شه به چیزی که هست. یک دانشمند و یک کلاهبردار رو با هم مقایسه کنید: فقط کلاهبردار دنبال آرمانشه.»
از وجود شما رایحه ای به مشام می رسه، بوی زننده ی زندگی یکنواخت. بوی دمپایی، آبگوشت، زیرسیگاری تمیز، چمن مرتب و ملافه های خوشبو... در شما نمی بینم که خطر کنید تا به خوشبختی متفاوتی از خوشبختی سایرین برسید. همه چیز طبق قاعده و عبوس است.
روزمرگی دیوارهای فاصله رو برنمی داره، برعکس دیوارهای عظیم نامرئی به وجود می آره، دیوارهای شیشه ای، که هر روز بلندتر می شن، در طول سال ها ضخیم تر می شن و زندانی درست می کنن که توش آدم ها هر روز همدیگه رو می بینن ولی دیگه هیچوقت به هم نمی رسن.
در اوایل قرن بیستم و در اغلب کشورهای اروپایی، تمایزی میان نمایش های ساده و خیابانی با آثار جدی تر به وجود آمد.
زنورکو:ولی بهشت هم مثل خوشبختی کسل کننده است.آدمها متوجه شدند که ارضای دایمی امیال از خوابی که به دنبالش میآد کسالت آورتره. بازیِ لذت خسته شون کرده بود. پس انسانها ممنوعیت را خلق کردند. مثل سوارکارهای مسابقه پرش از مانع، به نظرشون رسید که جاده پرمانع کمتر کسل کننده است.ممنوعیت در آنها میل جذاب و در عین حال تلخ نافرمانی را به وجود آورد. ولی آدم از این که همیشه از همون کوه بالابره خسته میشه. پس آدمها خواستند چیزی پیچیدهتر از فسق و فجور به وجود بیارن، در نتیجه غیرممکن را آفریدند یعنی عشق رو...
این نمایشنامه گفتگوی بین یک نویسنده (زنورکو) و مردی که خود را خبرنگار(لارسن) معرفی کرده است که درباره ماهیت عشق صحبت میکنن. جهان بینیهای متفاوت این دو نفر این گفتگو رو جالب کرده و در ضمن این گفتگو خواننده مدام غافلگیر میشه و این موجب میشه خواننده با علاقه نمایشنامه رو دنبال کنه. ترجمه خانم حائری هم روان بود. بخشی از نمایشنامه