سراپا خیس بود و میلرزید. زیبا بود! خیلی زیبا! چشمهای قهوهای رنگش به چشم آهوهای دشت میمانست و پوستش به لطافت گلهای یاس بود. سرخی موهایش میدرخشید و تنها نشان آشنا برای آروید همین رنگ موها بود. زیر نگاه خیرهای که به دختر انداخت ردی از شرم بر پوست چون برگ گلش نشست و این برافروختگی خاطرهای را به ذهن آروید آورد. این گونههای گر گرفته آن پریزادة زیبا را به اون شناساند.