یک ماه بعد، دکتر هنسون هم دست از لبخند زدن برداشت. مایک رفته بود توی کما. دکتر هنسون همچنان سروقت می آمد، کنار تخت می نشست و دستش را می گرفت؛ دستی که حالا جای سوزن سرم ها، مثل پرتقال قاچ کرده، خط خطی اش کرده بود. دکتر مکنزی هر روز می آمد. صبح و عصر هم پرستاری از بیمارستان می آمد و وظایفش را انجام می داد. آقا و خانم تیپتون به نوبت در اتاق مایک می نشستند. خانم تیپتون می نشست و دست ها را روی زانو قلاب می کرد. حالا مدت ها بود که دیگر راحت و آزاد گریه می کرد. آقای تیپتون ساعت ها به کتاب باز روبه روش خیره می ماند و تقریبا هیچ وقت آن را ورق نمی زد. لینگ دور از آن ها می نشست صندلی پشت میز مایک را کشانده بود کنار پنجره تا بتواند باغچه ی خانم تیپتون را تماشا کند. شبی که فرداش مایک به کما رفت، لینگ و کایک خواسته بودند مش تماشا کنند، ولی مایک سردرد وحشتناکی داشت و نور تلویزیون چشم هایش را اذیت می کرد. لینگ هم تلویزیون را خاموش کرده بود.
مایک چشمهایش را بالا آورد و به چشم های لینک نگاه کرد: تو می دانی کجا را اشتباه کرده ایم، نه ؟
لینک به نشانه نه سر تکان داد .
" این که به جای شانس برای رحمت دعا کردیم . دست خودمان را رو کردیم . نشان دادیم که آماده ایم یک جورهایی با هر چیزی کنار بیاییم. "
تو عوضی شاید بدانی چطور صد تا صد تا کلمه روی کاغذ ردیف کنی ، ولی از احساسات یک زن هیچ کوفتی نمی دانی. جنازه ها بیشتر از تو حالیشان می شود .