در تاریکی اعماق رستوران، ژامائیکی چون ماری قد راست می کند: به نرمی و بدون کمترین صدا. دست ها تکیه داده به پیشخوان، خم شده، باقی می ماند. دو متر جلوتر در روشنایی، زن کاملا شق و رق، با صورت کش آمده، مثل این که باد را ببوید، قرار گرفته است: او هم صدایی شنیده. صدایی خفیف ولی خیلی واضح که از سمت چپ می آید و کاملا از آواز زنجره ها متمایز است. این صدا، بار دیگر طولانی تر، شنیده می شود: شاخه های بیشهٔ کوچک به صدا در می آیند و می شکنند، چیزی به کلبه نزدیک می شود. ژامائیکی زمزمه کنان می گوید: «تنها نیست. چند نفرند.»
پانتاچا در کناره گالری قد راست کرد، چشم به خورشید دوخت؛ و با قدرت وانا کو پامپا را در سازش دمید. حال نوای موسیقی در جان کو مونه روها نفوذ می کرد. مثل این بود که صدای رنج هایشان است. آئیاراچی از راه آن گلوی سوزان، از میدان داغ، به آسمان سر می کشید، به جایی دور می رفت، کر کالس ها و کوه های خشک را می لیسید، مرارت کومونه روها را که آفتاب زود خشم و مرد اعیان لعنتی آزارشان می داد، به هر سو می برد.
- پانتالئون، به درگاه خدا دعا کن که خورشید را ملامت کند.
شن ها نمای کافه رستوران محقر را می لیسند و همان جا به پایان می رسند: از شکافی که از آن به عنوان در استفاده می کنند یا از میان جگن ها، نگاه بر سطحی سفید و بی حال می لغزد تا جایی که به آسمان بر می خورد. در پشت رستوران، زمین سفت و سخت است و در نقطه ای که کمتر از یک کیلومتر با آنجا فاصله دارد، تپه های تیره، یکی بلندتر از دیگری، و همه کاملا پیوسته به هم، آغاز می شوند؛ قله ها چون پیکان یا چون تبر در ابرها فرو می روند: در سمت چپ، بیشه ای است انبوه، پر پیچ و خم، که در امتداد ش شن کشیده شده است و مدام بزرگ تر می شود تا آن که در میان دو قله گرد کوه، خیلی دور از کلبه، از نظر محو می شود؛ خار و خس، علف های خودرو و گیاهی خشک و بالارونده که همه جا محوطه مسیل وار، مارهای بی زهر و باتلاق های کوچک را می پوشاند. ولی بیشه عبارت از ابتدای یک جنگل و شبه جنگلی است ؛