سیلا بهسختی تعادل خود را در گوشهای از دیوار سنگی حفظ میکرد. پای چپش را بالاتر از پای راستش گذاشته بود و زیر آفتاب با لبخندی روی لبهایش دستش را سایۀ صورت کرده بود. در آن لحظه هیچکس نمیتوانست بیندیشد که او روزی در گوشهای دیگر از جهان پیشخدمت شود و در آشپزخانه با بینی شکسته منتظر باشد تا او را به بیمارستان ببرند. غرق در چهرۀ مردی زیر پایش میخندید. جوهر سیاه تصویر بهتدریج کمرنگتر میشد و لکهای را روی گونۀ آن مرد در تصویر به جا میگذاشت و صورت بزرگش را جدیتر میکرد. سیلا از بالای دیوار پایین پرید و از روی کنجکاوی، تصویر آن را با احتیاط برداشت. تصویر مردی بود سفیدپوست، حدودا پنجاهساله، چاق و با موهای سفید. سیلا میخواست روزنامه را به گوشهای بیندازد که ناگهان رقمی نظرش را جلب کرد. دو میلیارد دلار. با انگشتش با دقت کلمات را دنبال کرد تا از ماجرا سر دربیاورد. تا جایی که دستگیرش شد، آن رقم مربوط به درآمد سالیانۀ آن مرد بود. اما مطمئن نبود که درست متوجه شده یا نه. او در گذشته دانشآموز خوبی بود، اما مدرسه را رها کرده بود. روزنامه را همراه تیغهای فولادی، تکهای سنگ و یک سیم آهنی قدیمی که در یکی از سفرهای طولانیاش اتفاقی پیدا کرده بود، بهسختی در جیبش جای داد و به راه افتاد. گاهی قدم میزد، گاهی میدوید و بیهدف پرسه میزد. گاهی مردد و محتاط از قسمتهایی از شهر که از زمان آخرین جنگ مینهایی در آن باقی مانده بود، عبور میکرد. در گذشته، یکی از همکلاسیهایش حین مسابقۀ فوتبال روی یکی از مینها پا گذاشته بود. سیلا چشم به زمین دوخته بود و رد پاها را دنبال و با احتیاط حرکت میکرد. کمی بعد، از نو، مانند آهویی جستوخیزکنان شروع به دویدن کرد، شاید چون تصور میکرد از منطقۀ خطر عبور کرده یا شاید به جاودانگی جوانیاش مطمئن بود. از ویرانهها و ساختمانهای مخروبه عبور کرد. فقط لحظهای ایستاد تا با الاغ خاکستری کثیفی بازی کند. دستی به پوزهاش کشید، با او صحبت کرد و سوارش شد. حیوان عرعرکنان گوشهای رفت و شروع به جفتک انداختن کرد. سیلا که در آستانۀ افتادن بود، قبل از آنکه کامل زمین بخورد، یالهای حیوان را محکم گرفت. یک پایش را دور حیوان حلقه کرد، اما در نهایت به زمین افتاد و بلافاصله، سنگینی نگاه سگ ولگردی را حس کرد. سپس هر سه، سگ، الاغ و خودش، بیحرکت شدند. یک ساعت بعد، سیلا به پسرعموی خود، فالبا ملحق شد. مردی بود حدودا سیساله و لاغراندام با دندههای بیرونزده که تکهپارچهای به دور کمرش بسته و مشغول وصله زدن تور ماهیگیریاش بود. ماهیگیران آن منطقه نیز به همان کار مشغول بودند. زمانی که کارشان تمام شد، از جا برخاستند. آنجا مردی بودی که بهزحمت قدش به سینۀ سیلا میرسید. بدن آفتابسوختهاش با زانوهایی بزرگ و پاهایی لاغر ناقص به نظر میرسید. جای زخم بزرگی روی شکمش داشت که اثر گلولهای بود که رودهاش را سوراخ کرده و او را نیازمند عمل جراحی سختی در اردوگاهی حمایتی کرده بود. سیلا دستهایش را در جیب شلوار جینش برد و روزنامه را بیرون آورد. روزنامه را باز کرد و گفت: «تو که سواد خواندن داری، میتوانی این را برایم توضیح بدهی؟» _ چرا از عمو نمیپرسی؟ من چیز زیادی دربارۀ آن نمیدانم. سیلا سری تکان داد و گفت: «البته، عمو همهچیز را میداند.» عمو در خانه در حال پختن فرنی ذرت و ماهی بود. دستکش سفیدی به دست داشت و با ملاقۀ بلندی غذا را هم میزد. ظاهرا درخواست سیلا او را رنجانده بود. اما عینک شکستهاش را که فقط یک شیشۀ ترکخورده داشت، برداشت و روزنامه را با دقت خواند. _ این را از کجا پیدا کردی؟ _ در شهر روی زمین افتاده بود _ و برایت جالب بود؟ _ یه کمی. از زمین برداشتم. _ به خاطر صورت آن مرد؟ _ نه به خاطر رقمش. عمو پرسید: «دو میلیارد دلار؟» _ بله. _ مجموع درآمد یک سرمایهگذار امریکایی در سال گذشته. سیلا با غرور گفت: «من هم همین فکر را کرده بودم.» _ خب چرا این اطلاعات نظر تو را جلب کرده؟ _ به خاطر مبلغش… _ این خیلی با ما فاصله دارد. در امریکاست، نه در دنیای ما. _ اما اینجا مردم دربارۀ او صحبت میکنند. سیلا با دست به شهر اشاره کرد و گفت: «شهر مصیبتزده، شهر زاغهنشینها، شهر بدون شهر. برای آنکه نه مرکزی دارد و نه حومهای. فقط خرابهای بیسروته است.»