وقتی من در دهکده ساکن شدم، تمام چیزی که درباره او توانستم به دست بیاورم این بود که پس از مرگ همسرش به تنهایی دخترش را بزرگ کرده و همیشه با همان سگ زندگی کرده است. با کمی شگفتی پرسیدم «همان سگ؟»
صاحب پترل، تنها کافه آنجا، که روبه روی کلیسا قرار داشت جواب داد «بله موسیو، همان سگ، یک بوسرون »
من که نمیدانستم مسخره ام می کند یا نه، با احتیاط پرسیدم « بوسرون معمولا... ده دوازده سال عمر می کند.»
ساموئل هایمان اوایل به تکان خشک و خالی سر اکتفا می کرد، فقط به رسم عادت، ولی برخورد سگش با سگهای من دوستانه تر بود. بعد از پنج شش بار برخوردهای این چنینی، اگر من اصرار داشتم چند کلمه رد و بدل کنیم، او هم به گفت و گویی مختصر و احتیاط آمیز رضایت میداد، از آن جور گفت وگوهایی که یک غریبه با غریبه ای دیگر می کند، بی اینکه هیچ نشانه ای از صمیمیت در آن باشد. وقتی به لطف آرگو که خیلی نسبت به لابرادورهای من رغبت نشان می داد، کمی گرم تر شد، فکر کردم که پیروز شده ام.
اولین واکنشم احترام به آن پایان پرشکوه، تماشایی و منطقی بود: ساموئل و سگش تا زمان مرگ دو یار جدانشدنی بودند؟ این مرگ دوبل در نظرم خیلی رمانتیک جلوه کرد. شکی وجود نداشت که مرگ یکی، مرگ آن دیگری را سبب شده بود. بنابراین آنها همان طور که عادت داشتند هماهنگ با هم عمل کرده بودند، زندگی را همزمان با هم رها کرده بودند، هر دو مرگی خشونت آمیز را تحمل کرده بودند.