این داستان روایتی از جست وجو و تکاپوی اشمیت جوان است که تلاش دارد تا راز موسیقی شوپن را از یک معلم پیچیده و تندخو به نام پیلینسکا بیاموزد. وقتی اشمیت به نه سالگی می رسد و موسیقی شوپن را می شنود، مصمم به یادگیری پیانو می شود ولی اجرای آثار باخ، موتزارت و دبوسی برایش بسیار ساده و پیش پا افتاده است و به همین دلیل، شوپن از دست او می گریزد. به نظر می رسید چون او از لطافت و روح موسیقی بهره ای نبرده بود، گریز شوپن از نزد او امری بدیهی به نظر می رسید.
هنگامی که برای تحصیل فلسفه به پاریس رفت، در بیست سالگی با یک استاد پیانو سخت گیر و نسبتا بداخلاق به نام مادام پیلینسکا آشنا می شود و او با تمرین های سخت، پیچیده و عجیب که در ظاهر هیچ گونه ارتباطی با آموزش پیانو نداشتند، مواجه می شود. او مجبور بود که در هنگام وزش باد، به برگ ها خیره شود و یا به وقت سپیده دم به باغ گل برود و بدون اینکه شبنم از روی گل ها بیفتد، آن را بچیند. در واقع اشمیت در این داستان نه چندان بلند، مخاطب را به دوران جوانی خود می کشاند و جلوه هایی از عشق و موسیقی را پیش چشمان مخاطب، تصویر می کند.
کتاب مادام پیلینسکا و راز شوپن