دلنشین، با شوخی های هوشمندانه و به گونه ای بسیار فرانسوی.
داستانی که بدون تردید، دلگرم کننده است.
این رمانی است که با خنده ای بر لب و اشتیاقی برای فهمیدن پایان، آن را می خوانید.
چطور بیرون رفتن از زندگی یک آدم این قدر آسان بود؟ شاید به همان آسانی که وارد زندگی اش شدی. یک دیدار اتفاقی. رد و بدل کردن چند کلمه و آغاز یک رابطه. یک اختلاف اتفاقی.
لوران یاد صحبت هایش با پاسکال افتاد، آن هم با تلفن خانه وقتی که در لیسه با هم دیگر بودند. اگر نوجوانی تنها یک تعریف داشته باشد، همین خنده های هیستریک است! آدم دیگر هیچ وقت در زندگی این گونه نمی خندد. در نوجوانی، مواجهه ی ناگهانی با این حقیقت که دنیا و زندگی کاملا پوچ و بی معنی است، باعث می شود بخندی؛ آن قدر بخندی که نفست بالا نیاید. در حالی که در ادامه ی زندگی، همین موضوع باعث می شود آه بکشی، آهی ملال آور.
افکار زن ناشناس روی صفحات آن نوشته شده بود. گاهی خط خوردگی داشت، زیر بعضی جملات خط کشیده شده یا بعضی کلمات با حروف بزرگ نوشته شده بود. دست خط، ظریف و زیبا بود. احتمالا افکارش را درست همان لحظه ای که به ذهنش خطور می کردند، می نوشته.
یه داستان عاشقانه بسیار زیبا و ملایم با یه ایده خاص که میتونید ازش لذت ببرید. هرچند ترجمه و ویراستاری کتاب خوب نبود و میزان لذت بردن از کتاب رو کم میکرد.
به عنوان یک داستان عاشقانه خیلی خوب و حال خوب کنه
ایده کتاب خیلی بامزه و حال خوب کنه♥️