بزرگ را جابه جا می کرد، که پایه هایی شبیه پای شیر داشت، زیر لب از سرمای گزیده ای که حکم فرما بود نالید و سپس دستش را کمی دراز کرد تا گوش پادو جوانی را بکشد که در کمال آسایش کنارش چرت میزد.
داهای شوتا"، زود باش، پاشوا میدانم که در این هوای افتضاح اذیت می شوید ولی می خواهم یک تکه پا بروی مغازه أکینا آن، نبش خیابان مورا ماتسو" (دو کاسه تمپورا سویا بیاوری، می توانی هر چه دوست داشته باشی به حساب من انتخاب کنی!»
فکر خوبی است حالا که بیدار شده ام، دارم کم کم احساس گرسنگی و سرما می کنم. این طوری قبل از آمدن رئیس و زنش شکمی از عزا در می آوریم.
شوتا پس از ادای این جملات مصمم کیمونواش را بالا زد، کلاه بزرگ و گردی را که بالای جعبه ته آویزالاییه بان آورد و بدون اتلاف وقت، با اراده ای خلل ناپذیر از آستانه در گذشت تا خودش را به دست طوفان برف و بوران بسپرد.
شینوکه پس از آنکه پیشخوان را مرتب و در خزانه را قفل کرد، ورودی اصلی مغازه را بست. اواخر بعدازظهر، وقتی صاحب مغازه به همراه زنش خارج شده بود تا به بوتسویا نزد قوم و خویش هایی برود، که رچی هینی شده بودند، به شینسوکه گفته بود احتمالا شب دیروقت بر می گردند، حتی ممکن است با توجه به شرایط تا صبح روز بعد آنجا بمانند، بنابراین امیدوار است او به دقت در مغازه را ببندد، شینسوکه با یادآوری این سفارش، فانوس به دست رفت پرمدره وارسی کند