به این چیزها علاقه ای نداشت. انجمنهای دانشجویی برایش مایۀ خنده بودند، همینطور فعالیتهای سیاسی. ولی دوست داشت «چهار ژنرال شورشی» و بعضی وقتها هم «اینترنشنال» را در گرامافون بگذارد؛ با صدای خیلی بلند. وقتی مهمان داشتند، این کارش آنها را عصبانی میکرد. یک خارجی موفرفری و پریشان حال، به قول خودش یک ویزیگوت[۳]، و همینطور دو سه انترن جوان خیلی محترم و بیقرار به او ابراز عشق میکردند. او همهشان را دست میانداخت، گرانت را هم همین طور. بعضی از تکیهکلامهای دهاتی گرانت را برای مسخره کردن تکرار میکرد. آن روز سرد و آفتابی که فیونا روی نیمکتی در بندر استانلی به او پیشنهاد ازدواج داد، گرانت فکر کرد شاید شوخی میکند. شن صورت شان را میسوزاند و امواج، ماسه ها را به پاهایشان میکوبیدند.
بیشتر از یک سال پیش، گرانت کمکم متوجۀ تعداد زیادی از یادداشتهای کوچک و زرد شده بود که همه جای خانه میچسبیدند. چیز خیلی جدیدی نبود. فیونا همیشه بعضی چیزها را یادداشت میکرد؛ اسم کتابی که از رادیو میشنید یا کارهایی که میخواست مطمئن شود آن روز انجام شان میدهد. حتی زمانبندی کارهای صبحش هم نوشته میشد که به نظر گرانت نوشتنشان با این دقت مشکوک و متأثرکننده بود.