کتاب می خواستم چیزی بهت بگم

Something I've Been Meaning to Tell You
کد کتاب : 704
مترجم :
شابک : 978-600-94898-1-7
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 312
سال انتشار شمسی : 1397
سال انتشار میلادی : 1974
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

آلیس مونرو برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات سال 2013

با نقدی از بیژن عبدالکریمی

معرفی کتاب می خواستم چیزی بهت بگم اثر آلیس مونرو

کتاب می خواستم چیزی بهت بگم، مجموعه ای از داستان های کوتاه نوشته ی آلیس مونرو است که برای اولین بار در سال 1974 به انتشار رسید. مونرو در داستان های این کتاب، دقتی کم نظیر، نگارشی شیوا و تسلطی مثال زدنی در داستان سرایی را به نمایش گذاشت که باعث شد جان آپدایک، نویسنده ی شهیر آمریکایی، او را با آنتوان چخوف مقایسه کند. خواهران، مادران، دختران، مادربزرگان و دوستان شان در این قصه های جذاب، احساسات متفاوتی چون امید، عشق، خشم و مهربانی را تجربه می کنند و از طریق ماجراهایی هیجان انگیز و به یاد ماندنی با گذشته، حال و آینده شان رو به رو می شوند.

کتاب می خواستم چیزی بهت بگم

آلیس مونرو
آلیس آن مونرو، زاده ی 10 جولای 1931، نویسنده ی داستان کوتاه اهل کانادا است که در سال 2013، جایزه ی نوبل ادبیات را از آن خود کرد.مونرو در وینگهام اونتاریو به دنیا آمد و نویسندگی را در نوجوانی آغاز کرد. او اولین داستانش را در سال 1950 و همزمان با تحصیل در رشته ی زبان انگلیسی و روزنامه نگاری در دانشگاه اونتاریوی غربی به انتشار رساند.مونرو در سال 1951 دانشگاه را ترک کرد و با همکلاسی اش، جیمز مونرو، ازدواج کرد. آن ها ابتدا به غرب ونکوور و در سال 1963 به ویکتوریا نقل مکان کردند. مونرو در این شهر، م...
نکوداشت های کتاب می خواستم چیزی بهت بگم
Each short story is a mansion of many rooms.
هر داستان کوتاه این مجموعه، عمارتی بزرگ با اتاق های فراوان است.
New York Times New York Times

Wonderful. A sheer pleasure.
شگفت انگیز، لذتی ناب.
Seattle Post

Masterful . . . proves beyond question Alice Munro’s trenchant ability to capture the essence of personality.
استادانه. این اثر، بدون هیچ حرف و حدیثی، توانایی مونرو در درک و پرداخت به ماهیت شخصیت انسان ها را به اثبات می رساند.
Houston Post

قسمت هایی از کتاب می خواستم چیزی بهت بگم (لذت متن)
به مغازه ی کتابفروشی رفتیم و تصمیم گرفتیم که برای هم کتابی هدیه بگیریم. من برایش کتاب «لاله رخ» را خریدم و او کتاب «شهزاده» را. در مسیر خانه از روی کتاب برای هم می خواندیم. اشک ها، اشک های سرگردان، کاش می دانستم چه معنایی دربردارند… مثل دخترهای دبیرستانی شاد و سرخوش بودیم. حالا که فکر می کنم به نظرم طبیعی نمی آید. راجع به مردمی که در خیابان می دیدیم داستان می ساختیم. از شدت خنده مجبور می شدیم روی نیمکت ایستگاه اتوبوس بنشینیم و نفسی تازه کنیم، بعد که اتوبوسی از راه می رسید ما همچنان می خندیدیم و برایش دست تکان می دادیم. خنده های جنون آمیز.

تمام دعواهای ما با هم ترکیب می شوند و در حقیقت، برونداد دوباره ی همان دعوای همیشگی هستند که به خاطرش همدیگر را تنبیه می کنیم، من با حرف هایم و هیو با سکوتش. هیچ وقت به چیزی بیشتر از این نیاز نداشتیم.

بخشش در خانواده، این که از کجا می آید و چطور باقی می ماند، برایم یک معما است.