کتابی خارق العاده که مشخص می کند چرا جوزف بویدن، نویسنده ای است که ارزش خوانده شدن را دارد.
با سرزندگی مسحورکننده، ادراکاتی پرظرافت و نثری قدرتمند.
در این اثر، لحظاتی شاعرانه با قدرتی عجیب وجود دارد.
وقتی به حاشیه ی جزیره ی چارلز رسیدم، سیگاری روشن کردم و بزرگراه یخی را که از روی خلیج به سمت چراغ های چشمک زن موسونی ادامه داشت، تماشا کردم. آنجا برای اولین بار دیدمش. صدای پنجه های پاهایش را روی برف شنیدم. کلاهم را برداشتم تا بهتر بشنوم. آرام و باحوصله به سمت خانه برگشتم. می توانستم نگاهش را از پشت سر حس کنم، اما شبح وار نبود؛ بیشتر مثل نگاه دوستی قدیمی بود که برای دیدنم برگشته باشد. با وجود این که گوش هایم درد گرفته بودند، کلاهم را روی سرم نگذاشتم چون می دانستم آنجاست. دنبالم تا خانه آمد اما تا شب بعد خودش را نشان نداد؛ شبی که طعمه ای برای او گذاشتم.
پدربزرگ به او گفته بود کلیسا را دوست ندارد چون به نظرش برای آن ها فایده ای ندارد. دیگر به زحمت کسی پیدا می شد که اتاق شفا بسازد یا درباره ی چادر لرزان بداند و یا از ویندیگو ها بترسد. پدربزرگ می گفت احتمالا آخرین مرد اردوگاه بوده که برای مرد شدن به جست و جوی الهام و رویابینی رفته است.
اگر می خواهی چیزی را که نوک زبانت است به یاد بیاوری، سعی نکن خاطره را به زور از ذهنت بیرون بکشی، چون زور معمولا کاری از پیش نمی برد. به چیزهای دیگر فکر کن. چیزی را که سعی می کنی به یاد بیاوری، فراموش کن. اینطوری آن خاطره خیلی زود احساس تنهایی می کند و برمی گردد پیش تو.