کتاب متولد شده با یک دندان

Born with a tooth
کد کتاب : 1306
مترجم :
شابک : 978-600-182-199-8
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 296
سال انتشار شمسی : 1395
سال انتشار میلادی : 2001
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 12 اردیبهشت

این کتاب شاکله و طرح زیربنایی رمان های بعدی بویدن را فراهم آورد

معرفی کتاب متولد شده با یک دندان اثر جوزف بویدن

کتاب متولد شده با یک دندان، مجموعه ای از داستان های کوتاه نوشته ی جوزف بویدن است که نخستین بار در سال 2001 منتشر شد. این کتاب که اولین اثر داستانی بویدن به حساب می آید، مجموعه ای از داستان های کوتاه زیبایی است که به زندگی جذاب مردمان بومی اونتاریوی کانادا می پردازد. داستان هایی درباره ی عشق، موفقیت های غیرمنتظره، باور محکم به اهداف و آرزوها و همچنین خشم و دلتنگی، تلاش برای سازگار شدن با تغییرات و جست و جو کردن اما به هدف نرسیدن در کتاب متولد شده با یک دندان انتظارتان را می کشند. در یکی از داستان های این مجموعه، شخصیتی معرفی می شود که دوباره او را در رمان ارزشمند بویدن، «جاده سه روزه» ملاقات می کنیم. جوزف بویدن با تغییر لحن و سبک خود در هر یک از این داستان ها، به شکلی درخشان و غافلگیرکننده، سنت ها و فراز و نشیب های زندگی مردم بومی اونتاریو را به تصویر می کشد.

کتاب متولد شده با یک دندان

جوزف بویدن
جوزف بویدن، زاده ی 31 اکتبر 1966، رمان نویس و نویسنده ی داستان کوتاه کانادایی است. او در رشته ی نویسندگی خلاقانه در دانشگاه یورک و دانشگاه نیواورلئان تحصیل کرده است. به گفته ی خود بویدن، او در سنین نوجوانی مبتلا به افسردگی شدید بوده و یکبار هم اقدام به خودکشی کرده است. جوزف به همراه همسر نویسنده اش، آماندا بویدن، در ایالت لویزیانا سکونت دارد.
نکوداشت های کتاب متولد شده با یک دندان
An extraordinary book that reveals why Joseph Boyden is a writer worth reading.
کتابی خارق العاده که مشخص می کند چرا جوزف بویدن، نویسنده ای است که ارزش خوانده شدن را دارد.
Goodreads

With captivating vitality, nuanced perceptions and vigorous prose.
با سرزندگی مسحورکننده، ادراکاتی پرظرافت و نثری قدرتمند.
Barnes & Noble

There are lyrical moments which possess an eerie power.
در این اثر، لحظاتی شاعرانه با قدرتی عجیب وجود دارد.
Independent Independent

قسمت هایی از کتاب متولد شده با یک دندان (لذت متن)
وقتی به حاشیه ی جزیره ی چارلز رسیدم، سیگاری روشن کردم و بزرگراه یخی را که از روی خلیج به سمت چراغ های چشمک زن موسونی ادامه داشت، تماشا کردم. آنجا برای اولین بار دیدمش. صدای پنجه های پاهایش را روی برف شنیدم. کلاهم را برداشتم تا بهتر بشنوم. آرام و باحوصله به سمت خانه برگشتم. می توانستم نگاهش را از پشت سر حس کنم، اما شبح وار نبود؛ بیشتر مثل نگاه دوستی قدیمی بود که برای دیدنم برگشته باشد. با وجود این که گوش هایم درد گرفته بودند، کلاهم را روی سرم نگذاشتم چون می دانستم آنجاست. دنبالم تا خانه آمد اما تا شب بعد خودش را نشان نداد؛ شبی که طعمه ای برای او گذاشتم.

پدربزرگ به او گفته بود کلیسا را دوست ندارد چون به نظرش برای آن ها فایده ای ندارد. دیگر به زحمت کسی پیدا می شد که اتاق شفا بسازد یا درباره ی چادر لرزان بداند و یا از ویندیگو ها بترسد. پدربزرگ می گفت احتمالا آخرین مرد اردوگاه بوده که برای مرد شدن به جست و جوی الهام و رویابینی رفته است.

اگر می خواهی چیزی را که نوک زبانت است به یاد بیاوری، سعی نکن خاطره را به زور از ذهنت بیرون بکشی، چون زور معمولا کاری از پیش نمی برد. به چیزهای دیگر فکر کن. چیزی را که سعی می کنی به یاد بیاوری، فراموش کن. اینطوری آن خاطره خیلی زود احساس تنهایی می کند و برمی گردد پیش تو.