زمانی که من پنجساله بودم، پدر و مادرم صاحب فرزند دیگری شدند. مادرم می گفت این برادر کوچک تر همان چیزی بود که من همیشه آرزوی آن را داشتم، او دقیقا این ایده را از کجا آورده بود، خدا می دانست اما همیشه اصرار داشت تا به نظریه ی خود در این باره شاخ و برگ دهد، هرچند کل این ماجرا موهوم و ساختگی بود اما مخالفت با آن و مقاومت در برابر مادرم بسیار سخت و تقریبا بی فایده بود.
حدود یک سال بعد خواهر کوچک ترم به دنیا آمد و موجی جدید از آشوب و سروصدا در خانه برپا شد، اما این بار شرایط بسیار قابل تحمل تر و آرام تر از زمان به دنیا آمدن نوزاد قبلی بود.
تا زمان به دنیا آمدن نوزاد اول من هیچگونه تصوری از نوع احساسات و تمایلات درونی ام نداشتم و یا حتی تناقض آنها را با آنچه مادرم همیشه از خواسته هایم به تصویر می کشید درک نمی کردم.
تا قبل از تولد نوزاد اول تمام خانه پر از نشانه های مادرم بود، رد پایش، صدایش، لوازم آرایشش که بوی بد یمن و بدشگون آن حتی در زمان نبودنش در منزل به مشام می رسید. او در خانه کاملا صاحب اختیار بود و قدرتی مطلق و بی چون وچرا داشت. مادر در هر مورد نظریه ای داشت هرچند مسئله بسیار ساده می نمود. برای مثال او بر این باور بود که من بسیار دختر ترسویی هستم اما حقیقت این بود که من از هیچ چیز وحشت نداشتم.
مانی که او از خواب بعدازظهر بر می خاست، لباس هایش را عوض می کرد زیرا معمولا در ساعات غروب اوقاتی را با فراغ خاطر به تفریح می پرداخت، عدم حضور او به این معنا بود که کودکان به مراقبت بیشتری نیاز دارند و پوشک های بیشتری برای تعویض هست و گاهی اوقات بعضی از این پوشک ها آنقدر بدمنظره و نامناسب بودکه من تمام سعی ام را می کردم تا نگاهم به آنها نیافتد و این اتفاق بخصوص زمانی می افتاد که بچه کوچک تر با ولع شیر بیشتری خورده بود.
پدرم نیز پس از غذای ظهر چرتی کوتاه می زد شاید در حدود پانزده دقیقه، او در حالی که در ایوان خانه روی صندلی نشسته بود و روزنامه ای روی صورتش بود به خواب می رفت و دقیقا پس از این خواب کوتاه دوباره برای کار به انبار باز می گشت.