وقتی ازدواج کنند، جایی نزدیک دریاچه سابوت می خرند. نه خیلی نزدیک به والدین موری و نه خیلی دور از آن ها، البته آن جا فقط یک اقامت گاه تابستانی به حساب می آید. بقیه اوقات باید هر جایی که او کار می کرد، زندگی کنند. آن جا ممکن بود هر جایی باشد، پرو، عراق، یا نواحی شمال غرب. گریس از فکر این سفرها خوشش آمد. این تصور را حتا بیش تر از ایده خانه خودمان، که او با غرور زیاد از آن صحبت می کرد، دوست داشت. هیچ کدام از آن ها اصلا برایش واقعی به نظر نمی رسیدند، ولی فکر کمک به عمویش، زندگی به عنوان بافنده حصیر صندلی در همان شهر و خانه ای که در آن بزرگ شده بود هم برایش واقعی نبود.
«موری او را به سینما برد. آنها فیلم پدر عروس را دیدند. او از دخترهایی مثل همان که نقشش را الیزابت تیلور بازی می کرد متنفر بود. دخترهای ثروتمند لوسی که جز چرب زبانی و درخواست کردن هیچ انتظاری از آنها نمی رود».
گریس نمی توانست توضیح دهد، یا حتی خودش کاملا درک کند که احساس حسودی نبود، خشم بود. علت عصبانیتش این نبود که او نمی توانست آنگونه خرید کند یا لباس بپوشد، بلکه به این خاطر که این الگویی بود که دخترها باید مانند آن می شدند.