کتاب سگ

Le chien
کد کتاب : 15214
مترجم :
شابک : 978-9644487392
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 75
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2016
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

معرفی کتاب سگ اثر اریک امانوئل اشمیت

کتاب "سگ" داستان بلندی است که توسط "اریک امانوئل اشمیت" نوشته شده است.موضوع کتاب "سگ" پزشک هشتاد ساله ای بنام ساموئل است که بعد از فوت همسرش با سگی از نژاد "بوسرون" زندگی میکند.اما سگش هم میمیرد و او از همان نژاد سگی دیگر جایگزین میکند.او بشدت به دنیای سگ های وابسته است و این بریدگی از آدم ها را با سگ ها میگزراند.

"اشمیت" در ابتدای کتابش از شباهت های فراوان ساموئل و سگ صحبت میکند.شباهت هایی چون لباس مخمل بافت او و پوستین سگ،دستکش دکتر و انتهای پاهای سگ که گویی او هم دستکش پوشیده است و یا شالگردن زرد دکتر و لکه زردی که رو گردن سگش میباشد.

ساموئل در طول داستان سگ های زیادی را از دست میدهد اما بعد از مرگ این سگش اتفاق دیگری اتفاد.این بار سگ با کامیونی تصادف میکند و میمیرد و هنگامی که ساموئل بالای جنازه سگش می آید رو به آسمان میکند و با احساسی برخواسته از خشم و نفرت تف می اندازد...

ظاهرا ساموئل بعد ازین اتفاق تاب نمی آورد و نمیتواند این داغ را تحمل کند و دست به خودکشی می زند.

ادامه داستان نامه ایست که ساموئل بعد از مرگش برای دخترش به جای می گذارد و در این نامه میتوانیم به دنیای او راه پیدا کنیم.

ساموئل به خاطر تحقیر شدن از سمت اطرافیان از یاد برده بود که برای خودش کسیست. که هنوز انسان است. اما سگ به او حس انسان بودن را باز عطا می کند. و حتی زمانی که ساموئل قصد انتقام از کسانی را دارد که خانواده اش را به نازی ها لو داده اند، این سگ است که مانع انتقام او می شود.

کتاب سگ

اریک امانوئل اشمیت
اریک امانوئل اشمیت، زاده ی 28 مارس 1960، نویسنده، نمایشنامه نویس و فیلسوف فرانسوی است. آثار اشمیت تا به حال به 43 زبان منتشر شده و نمایشنامه هایش نیز در بیش از 50 کشور روی صحنه رفته است. او مدرک دکتری خود در فلسفه را در سال 1987 از دانشگاه سوربون دریافت نمود. اشمیت از سال 2002 تاکنون در بروکسل زندگی می کند و در سال 2008، شهروند بلژیک شده است.
قسمت هایی از کتاب سگ (لذت متن)
بنا به تشخیص پلیس، دکتر با تفنگ تیری در حلق خود خالی کرده بود. با خود گفتم: مرحبا! چه عالی! واکنش اشخاص نسبت به مرگ هرگز آنطور نیست که انتظار می رود. احساس دلم به جای اندوه، تحسین بود.

یعنی حقیقت زشت تر از سکوت است؟

یک روز صبح چنان از سرما می لرزیدم که وقتی دودکش ها را از دور دیدم که دود خاکستری بیرون می فشاندند و من می دانستم دود چیست آرزو کردم که خودم در آن کوره میان سوختگان باشم، که ورم کنم و شکوفا شوم. بله، چنان به شدت می لرزیدم که آن آتش برایم گلستان بود. وای سوختن در آتش، چه نوازش لذتبخشی! خاکستر شدن در شعله های شادی! آن وقت دندان هایم دیگر اینجور به هم نمی خورد، چه گرمای مهرنشانی!

علت گریستنم همین بود… از یاد برده بودم که انسانم. انتظار نداشتم که کسی انسانم بشمارد. این سگ شرف انسانی را به من عطا کرده بود.

آغوشش برایم باز شد. من خود را در بغلش انداختم و اشکمان سرازیر شد. حکایت عجیبی بود. طی همین روبوسی کوتاه زنی نیم ناشناس مادرم شد پدرم و خلاصه همه کسم. با همان چند قطره اشک جای همه عزیزان از دست رفته ام را پر کرد.