تو بیست و سه ساله بودی، و آنجا، در آن جزیره ی متروک، جایی که هیچ گلی در آن نمی روید، برای اولین بار به تو این فرصت داده شد که از شانه ی خدا بنگری. البته که هیچ معجزه ای در کار نبود یا حتی در واقع چیزی نبود که شباهت اندکی به شانه ی خدا داشته باشد، اما همانطور که بهتر از هر کس می دانی، برای توجیه رخدادهای آن شب، تنها گزینه ی ما چیزی بود میان استعاره و سکوت. در مورد تو، اول سکوت بود، بعد نور خیرهکننده و گیج کننده ای که از شادی و شعف گرانبهاتر بود.
تو نتوانستی بخوابی. در انتظار ماندی، آنجا، بر بلندای یک صخره، تا آفتاب از فراز دریای شمال طلوع کند. و من امروز اینگونه تو را تصور می کنم؛ قلبت در این شب در جزیره ی «هلیگولند» چنان زنده می تپد که من تقریبا می توانم آنجا به تو ملحق شوم، تویی که نامت در فهرست خاکستری کتاب های بی پایان مرجع و در میان نام های بی شمار آلمانی ناپدید شده است، و همراه با آن نام یک «اصل» غریب و غیرقابل درک.
در مورد خدا، هر آنچه به صورت استعاره است، خداوندگار وحشت نیز هست. و در وحشت، نشاطی است، شاید بسیار نیرومندتر از نشاطی که در زیبایی است. این شعف و شادی هنگامی است که انسان ها در محاصره اند، محاصره ی دست و پاهای گسیخته از هم، بوی تعفن اجسادی که با زمین در هم آمیخته اند، انبوه کرم هایی که مانند خمیری زنده از زخم ها تراوش می کنند، چشم های قرمز موش هایی که در تاریکی، درون سینه های شکافته شده آشیانه می کنند و حتی بیشتر از آن، هنگامی است که به ژرفای شکافی پی می برند که ناخودآگاه در درون خویش ایجاد کرده اند.