آهی کشید و قطره اشکی از چشمانش چکید.
خود را روی ماسه ها رها کرد و ساعت ها همان جا نشست.
رفته رفته هوا تاریک می شد.
نگاهی به خورشید رو به غروب انداخت.
به نظرش از این منظره زیباتر وجود نداشت.
غرق دیدن آن غروب زیبا، هم نوا با صدای ملایم امواج دریا بود.
به دور از هر غمی فقط می خواست آن ملودی و فضا همیشگی باشد تا بتواند به آرامش برسد.