عربده هایش مثل کشیدن ناخن روی تخته سیاه، حال پروانه را دگرگون میکرد. زخم کوچک و جزئی پشت گردنش دیگر نمی سوخت. فقط جانش داشت بالا می آمد. در همان حالت، نگاه به نگاهش داد. چشم به چشم...مردمک به مردمک...از آن نگاه هایی که هزاران حرف نگفته درش بیداد میکرد.از همان های که تمام حس بد و منفی ات را به طرف مقابل القا میکند. همان هایی که سعی دارد یاد آوری کند که یک جای کار می لنگد و یک جای این راه اشتباه است. مثل قدم برداشتن به سوی پرتگاه با چشمانی بسته! پروانه بارها دهانش را باز وبسته کرد، اما جز خرخری جزئی چیزی از گلویش بیرون نیامد. خون جلوی چشمانش را گرفته بود. کاردی میزد خونش در نمی آمد. هوا رو به تاریکی می رفت. غروب نزدیک و نزدیک تر میشد. چشمان سیاه و سربی اش خیره ی پروانه بود. درست مثل شیری زخمی که بالای سر شکارش باشد. چشمان نیمه باز پروانه بسته شد. گاهی سفیدی چشمانش مشخص می شد و تمام. تکانی خورد. گویا کسی در دل او نهیب زده باشدو دستانش شل و شل تر شد. پروانه روی زمین افتاد. سرفه کرد. پی در پی و محکم آنقدر سرفه هایش محکم و جان دار بود که حس میکرد ریه هایش در حال دریده شدن است. انگار که کسی با چنگال داشت راه های تنفسی اش را ریش ریش میکرد. سرفه هایش دقایقی طول کشید تا آرام شود.