دلم می خواست همه چیز را بداند. او هم همان جا نشست و در سکوت به حرف هایم گوش داد. درنهایت به این نتیجه رسیدیم که من به هیچ وجه آنچه فکر می کردم، نبودم. احساس می کردم در گودالی سیاه غرق شده ام و ناگهان در آن حال که زخم ها و جراحاتم را دیدم، احساس کردم قوی تر شده ام. اشک هایم از چشمانم جاری نمی شد بلکه از جایی عمیق تر و تیره تر، از جایی در قلبم، جاری می شد.
اشک هایم برایم داستانی را تعریف می کردند که حتی نمی توانستم آن را بفهمم. من سوار بر قایقی بودم که در تاریکی از مسیری عبور می کرد، جایی دور از افق ، اما در آن تاریکی پرتوهای نور فانوس دریایی مرا به خشکی هدایت می کرد. می دانستم خشکی کجاست، فقط کافی بود دریای خروشان را بگذرانم، فقط کافی بود دیر نکنم و به موقع به ساحل برسم. قبلا هرگز این اتفاق برایم نیفتاده بود. فکر می کردم حرف زدن درباره ی آنچه روحم را می آزارد، باعث می شود احساس ضعف و ناتوانی کنم اما حالا کاملا برعکس شده بود، اشک هایم مرا التیام می داد. من اشک می ریختم و ماسه ها را در مشتم می فشردم. دست هایم زخمی شده بود اما من دردی را احساس نمی کردم. داشتم شفا می یافتم. حالا می فهمیدم چرا کاتولیک ها اعتراف می کنند. با اینکه می دانند کشیش از گناهشان مطلع می شود ولی برایشان مهم نیست.
خاطرات همیشه برنده اند... آن ها به ما حسی بسیار دردناک تر از مالیخولیا می دهند؛ حس افسوس و پشیمانی...