زارابل از خارستان گذشت و زد به تپههای برشته. میرفت سراغ تلههای کار گذاشته زیر بوتهها و رملکها و خم جویبارهای لاغر. توی راه مثل همیشه خاطرات گذشته به یادش آمد. روزگاری که تپهها مملو از زندگی بود. وقتی که از هر طرف دستههای کبک گلو سیاه یا خاکستری مواج با فرحهای سینه خالخالی از نزدیک آدمیزاد بیهیچ واهمهای میگذشتند و همین که به آنها نزدیک میشدی فرحها به سرعت میگریختند و بزرگترها پرواز میکردند و صدای سینه و بال و نفس خود را در آسمان میپراکندند. به خودش آمد، زل زده بود به بوتههای خشک و آسمان خالی. اما صدای قاقبی قاقبی کبکها و آوای زنگولهگون و چنگسان سایر پرندگان از هر سو انگار در گوشش میریخت. نم پشت پلکش را گرفت و به سمت تپهها گام برداشت. خورشید عالمسوز در قلب آسمان بیحرکت ایستاده و بر زمین تف و آتش میریخت.
کتاب زارابل