یک روز صبح در اتاق باز شد و شیخ میرخانه شاگرد ما با وسیله ای چوبی وارد اتاق شد رو به من کرد و گفت: ببین برایت چه تهدهای آورده ام.» از نگاه کردن به تهده ترسیدم هیچ حس خوشایندی نسبت به آن نداشتم مرا روی تشکچه ی تهده گذاشتند و با بند بلند و پهنی از بالا تا پایین مرا محکم به تهده بستند. این بار طناب پیچ شده بودم خلقم حسابی تنگ شده بود با خودم گفتم این ابتدای شکنجه هاست. سپس آلتم را داخل نی نسبتا بلندی کردند که انتهای آن تا بالای یک قوطی روغن قوی متوسط می رسید وقتی ادرار میکردم چند لحظه بعد صدای ریختن آن را درون قوطی می شنیدم از این صدا خوشم می آمد بعدها که به موسیقی علاقه مند شدم فهمیدم من از همان اول از صداهای غیر متعارف خوشم می آمد میبایست خودم را از این مخمصه ای که گرفتارم کرده بودند نجات می دادم.