برنار گفت: «دیگه خلاص شدیم».
چرخ های واگن به سوزن ریل ها ضربه می زد؛ جدار چوبی واگن قژقژ می کرد؛ گونی سیب زمینی ای که به آن تکیه داده بودم - از ساعت ها پیش! - برآمدگی هایش را کمی بیشتر توی پهلوها و کمرم فرو می کرد؛ بادی که از سقف شکسته به داخل می وزید بوی رطوبت و بخار چرب لوکوموتیوهایی را می داد که اینجا و آنجا، در جهت عکس ما در حرکت بودند و ضمن برخورد با ضربه گیرها، صدای سوت شان به گوش می رسید. من هم به نوبه خودم از جا بلند شدم. عضلاتم به طور دردناکی به هم گره خورده بود. تکانی شدید مرا به روی گونی ها انداخت، ولی پنجه پرقدرت برنار بلندم کرد. او فریاد کشید:
- نگاه کن، این گی یوتی یره!