پایان، تکاندهنده و غیرمنتظره مثل تکههای یک بازی پازل که حتی نمیدانستم داشتم آن را بازی میکردم سر رسید. نوع متفاوتی از دیوانگی به وجود آمده بود و هر حرکت نیروی دستم را زیاد میکرد و با سوگند شیرین پایان یافتن همه چیز فریبم میداد تا پناهگاهم بیرون بیایم. با دانستن اینکه در دنیای دیگر چیزی بهتر، چیزی خالص و به آرامش اعماق خود اقیانوس در انتظارم بود آرام میشدم.
بدون اینکه متوجه شوم میدان جنگ از دنیای زیرین به سنگر قلبم تغییر کرد و چنان مرا خم کرده بود که دیگر بدنم توانایی مقاومت نداشت. چهره دشمنانم تغییر نکرده بود، فقط ماسکها و نقشی که بازی میکردند عوض شده بود. هر قدم طراحی شده بود تا مرا به جلو حرکت دهد، که مرا آرام کند و به طرف آخرین ساعاتم ببرد.
ولی هیچ پایانی به چشم نمیخورد.
هیچ صلحی در کار نبود.
پایان فقط یک شروع دیگر بود.
درباره بیانکا اسکاردونی
بیانکا اسکاردونی یک نویسنده داستان های ماوراء الطبیعه است که به همراه خانواده در ساحل شرقی کانادا ساکن است. وقتی که نمی نویسد ، وقت خود را صرف خواندن ، تماشای نمایش های خون آشام ها ، خوردن غذا های به درد نخور وتا دیروقت بیدار ماندن می کند.